کد مطلب:129772 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:193

سرنوشت یکی از غارت کنندگان دیگر
مردی را دیدند بی دست و پا و كور؛ كه می گفت: خدایا مرا از آتش رهایی بخش. به او گفتند: تو كیفر شده ای، پس چرا از خداوند رهایی از آتش را می خواهی؟ گفت: من با كسانی كه با حسین بن علی (ع) در كربلا جنگیدند، همراه بودم. چون كشته شد، دیدم كه شلواری با بندی نیكو به تن دارد. این هنگامی بود كه مردم او را غارت كرده بودند. در صدد كندن بند برآمدم. حضرت دست راست را بلند كرد و روی آن گذاشت. من كه نتوانستم آن را باز پس بزنم، دست را قطع كردم. بار دیگر در صدد كندن برآمدم. دست چپش را بلند كرد و روی آن گذاشت من كه نتوانستم آن را باز پس بزنم، دست چپ را نیز قطع كردم. آنگاه در صدد كندن شلوار برآمدم؛ كه صدای زلزله شنیدم و ترسیدم و بازگشتم. پس خداوند خواب را بر من چیره ساخت و در میان كشتگان خوابیدم. در خواب دیدم كه گویی پیامبر، محمد (ص)، همراه علی، فاطمه و حسن (ع) آمدند و سر حسین (ع) را گرفتند. فاطمه آن را بوسید و گفت: فرزندم، تو را كشتند، خدا آنان را بكشد. گویی كه با اشاره به من می فرمود: سرم را شمر و دستانم را این شخص خوابیده بریده اند.

فاطمه گفت: خداوند دستها و پاهایت را قطع و چشمانت را كور كند و تو را به آتش داخل كند. من بیدار شدم، در حالی كه چیزی را نمی دیدم. آنگاه دست و پایم از من جدا شد و از نفرینش تنها آتش مانده است. [1] .


خوارزمی به نقل از ابوعبدالله، غلام خلیل، نقل می كند: «یعقوب بن سلیمان برایم نقل كرد و گفت: پس از نماز عشا در خانه ام درباره ی قتل حسین (ع) به گفت و گو پرداختم. یكی از میان جماعت گفت: هركس به قتل حسین (ع) كمك كرد، پیش از مرگ به مصیبتی گرفتار شد. پیرمردی از آن میان گفت: من از شاهدان قتل حسین (ع) بوده ام و تاكنون هیچ گزندی به من نرسیده است. ناگهان چراغ خاموش شد و او خواست آن را روشن كند كه آتش او را گرفت. او به سرعت خود را به فرات رساند، ولی شعله ها زیاد شد و او به ذغال تبدیل گردید!». [2] .


[1] مقتل الحسين (ع)، خوارزمي، ج 2، ص 115، در اللهوف، ص 183، آمده است: ابن رباح گويد: مردي نابينا از شاهدان قتل حسين (ع) را ديدم چون از علت نابينايي او پرسيدند گفت: من يكي از ده نفري بودم كه حسين (ع)، را به قتل رساندند، ولي نه نيزه و شمشيري زدم و نه تيري انداختم. پس از كشته شدن حسين (ع) به خانه آمدم نماز عشا را خواندم و خوابيدم. در عالم خواب ديدم كه كسي به سراغ من آمد و گفت: رسول خدا (ص) را اجابت كن، گفتم: مرا با او چه كار؟ اما او گريبانم را گرفت و مرا نزد آن حضرت برد. ديدم كه رسول خدا (ص) در بياباني نشسته، آستينها را بالا زده و كاردي به دست دارد. فرشته اي نيز مقابل او ايستاده است و با شمشير آتشين خود نُه يار مرا مي كشد. هر ضربه اي كه به آنها مي زد، سراسر وجودشان آتش مي شد. من نزديك شدم و در حضور حضرت (ع) زانو زدم و گفتم: السلام عليك يا رسول الله. اما حضرت پاسخم را نداد و پس از درنگي طولاني، سر را بلند كرد و فرمود: اي دشمن خدا! حرمتم را شكستي! خاندانم را كشتي! حق مرا رعايت نكردي و كردي آنچه كردي! گفتم: اي رسول خدا! به خدا سوگند، من نه ضربت شمشيري و نه زخم نيزه اي زدم و نه تيري افكندم. فرمود: راست مي گويي، ليكن بر سياهي لشكر افزودي، پيش بيا! من پيش رفتم و طشتي پر خون ديدم! حضرت فرمود: اين خون فرزندم حسين (ع) است!؛ و از آن خون بر چشمانم كشيد. من از خواب بيدار شدم و تا اين ساعت چيزي نمي بينم!».

[2] مقتل الحسين، خوارزمي، ص 62، مطابق چاپ العزي، به نقل از احقاق الحق، ج 11، ص 536؛ نيز مقتل خوارزمي، ج 2، ص 111. الصواعق المحرقه، ص 193. نيز ر. ك. تهذيب التهذيب، ج 2، ص 353؛ تذكرة الخواص، ص 292؛ وسيلة الآمال، احمد بن فضل بن محمد باكثير، ص 197 (طبق احقاق الحق، ج 11، ص 538)؛ نظم درر السمطين، زرندي، ص 220؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 211؛ ينابيع الموده، ص 322؛ اسعاف الراغبين، ص 191؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 289، بشارة المصطفي، طبري، ص 426، شماره 3.